لِلَّهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ...
جمعه 30 دی 1390برچسب:, :: 13:55 ::  نويسنده : محمــــد زیـنـلــی

ای خدا !!

اى خداى بزرگ، اى ایده ‏آل غایى من، اى نهایت آرزوهاى بشرى، عاجزانه در مقابلت به خاک میافتم، تو را سجده میکنم، می‏ پرستم، سپاس میگویم، ستایش میکنم که فقط تو، آرى فقط تو اى خداى بزرگ شایسته سپاس و ستایشى، محبوب بشرى، فقط تویى، گمشده من تویى. ولى افسوس که اغلب تظاهرات فریبنده و زودگذر دنیا را به جاى تو می‏پرستم. به آن‏ها عشق می‏ ورزم و تو را فراموش میکنم! اگرچه نمیتوانم آن را هم فراموشى بنامم چون یک زیبایى یا یک تظاهر فریبنده نیز جلوه توست و مسحور تجلیات تو شدن نیز عشق به ذات توست.

من هرگاه مفتون هرچیز شده ‏ام، در اعماق دل خود، به تو عشق ورزیده‏ ام، بنابراین اى خداى بزرگ، تو از این نظر مرا سرزنش مکن. فقط ظرفیت و شایستگى عطا کن تا هر چه بیش‏تر به تو نزدیک شوم و در راه درازى که به ‏سوى بوستان بی ‏انتها و ابدى تو دارم، این سبزه‏ ها و خزه ‏هاى ناچیز نظر مرا جلب نکند و از راه اصلى باز ندارند.

در دنیا، به چیزهاى کوچکى خوشحال می‏شوم که ارزشى ندارند و از چیزهایى رنج می‏برم که بی ‏اساسند. این خوشحالی ‏ها و ناراحتی ‏ها دلیل کم ‏ظرفیتى من است.

هنوز گرفتار زندان غم و اندوهم. هنوز اسیر خوشى و لذتم… کمندِ درازِ آمال و آرزو، بال و پرم را بسته، اسیر و گرفتارم کرده و با آزادى، آرى آزادىِ واقعى خیلى فاصله دارم.ولى اى خداى بزرگ، در همین مرحله‏ اى که هستم احساس می‏کنم که تو مانند راهبرى خردمند مرا پند و اندرز می دهى، آیات مقدس خود را به من می نمایى و مرا عبرت می ‏دهى! چه‏ بسا که در موضوعى ترس و وحشت داشتم و تو مرا کمک کردى. چیزهایى محال و ممتنع را جنبه امکان دادى و چه بسا مواقع که به چیزى ایمان و اطمینان داشتم ولى تو آن را از من گرفتى و دچار غم و اندوهم کردى و به من نمودى که اراده و مشیت هر چیز به دست توست. فعالیت می کنیم، پایین و بالا می ‏رویم ولى ذلّت و عزّت فقط به دست توست.

 

« یادداشت های شهیدچمران/می ۱۹۶۰- آمریکا»

جمعه 30 دی 1390برچسب:, :: 13:55 ::  نويسنده : محمــــد زیـنـلــی

در بیمارستانی دو مرد در یک اتاق بستری بودند. مرد کنار پنجره به خاطر بیماری ریوی بعد از ظهرها یک ساعت در تخت می نشست تا مایعات داخل ریه اش خارج شود. اما دومی اجازه نشستن نداشت. آن دو ساعت ها در مورد همسر، خانواده، سربازی و ... صحبت می کردند. بعد ازظهرها مرد اول در تخت می نشست و روی خود را به پنجره می کرد و هرآنچه را که می دید برای دیگری توصیف می کرد . در آن حال بیمار دوم چشمان خود را می بست و تمام جزئیات دنیای بیرون را پیش روی خود مجسم می کرد،؛ او با این کار جان تازه ای می گرفت. روزها و هفته ها به همین صورت سپری شد. یک روز صبح زود پرستار آمد و جسد آن مرد کنار پنجره را بیرون برد. مرد دوم درخواست کرد که تخت او را به کنار پنجره منتقل کنند. به محض اینکه تخت کنار پنجره قرار گرفت ، با شوق فراوان بیرون را نگاه کرد. اما تنها یک دیوار بلند سیمانی بود. با تعجب گفت اینجا که فقط یک دیوار بلند سیمانیه. چرا او منظره بیرون را آنقدر زیبا وصف می کرد؟ پرستار گفت: او نابینا بود ، او حتی همین دیوار سیمانی را هم نمی توانست ببیند.

نتیجه اخلاقی:

بالاترین لذت زندگی این است که علی رغم مشکلات خودمان ، سعی کنیم دیگران را شاد کنیم. انسانها سخنان ما و عمل ما را فراموش می کنند، اما آنها هیچگاه فراموش نمی کنند که ما چه احساسی را برایشان به وجود آورده ایم...

جمعه 30 دی 1390برچسب:, :: 13:55 ::  نويسنده : محمــــد زیـنـلــی

امروز جمعه است!

ساعت: لحظه ای مانده به ظهور!

این نامه من است به آخرین حجت خدا، باقی مانده ذخیره الهی!

مبدأ : زمین خاکی؛   

مقصد : افلاک؛    

از طرف : ...

کد پستی : اللهم عجل لولیک الفرج؛        

محتوا : درد و دل با منجی

مقدمه : درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود ، مولا جان

متن : تمام دردهای من ، تمام رازهای زندگانی ام ، تک تک حرف های کلمات وجودم ، تمام سوال های ناگفته ام ، تمام رنج هایی که دیده ام ، تمام غم و دردی که دوران هجر او برای وصالش کشیده ام و ... تمام وجودم درد می کشد ، گویی که نام دیگر مرا درد گفته اند . کویی که درد دفتر زندگی مرا ورق می زند . تمام وجود من با درد نجوا می کند به امید آن که درد هجران با شوق وصال پایان یابد . امروز جمعه است ، جمعه ی آخر ، جمعه ای که عاشورایی دیگر را به نظاره خواهد نشست . جمعه ای که کوچه پس کوچه هایش را آزین بسته است تا به پیش باز آخرین منجی بروند .

من در 14 کیلومتری جاده ی ظهور ایستاده ام ، و چشمانم را به راه دوخته ام تا مبادا او بیاید و من بی خبر بمانم .

امروز نامه ی مرا می خوانید ،بیا که ورق های جمعه ها را به یکدیگر چسبانده ام و دفتری ساخته ام تا فراموش نکنم چند جمعه در داغ فراقت سوخته ام .

مولای من ، می دانم که علت نیامدنت منم ، دلیلش دستان آلوده ی من است ، ولی آن قدر  می دانم که دستان توست که هنوز مرا نگه داشته است ، مولای من ...  پس شتاب کن و بر اسب ثانیه ها سوار شو و در این بیابان غم زده ی ما بتاز

امروز جمعه است ، و من همان جمعه ام ، آخرین جمعه ، جمعه ی انتظار

 

«صمیمانه منتظر دلنوشته های شما هستیم»

درباره وبلاگ

به وبلاگ ساده این حقیر خیلی خوش اومدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 13
بازدید ماه : 21
بازدید کل : 6515
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1